|
«چشمهاي سفيد» به آسمان بالاي سرش نگاه كرد سياه بود وصاف. آنقدر كه ميشد تكتك ستارهها را شمرد. ولي هوا سرد بود. خودش سردش نبود. ولي كناريش از سرما ميلرزيد. زياد نه- ولي حس كرد دارد ميلرزد- ژاكت را از تن خود در آورد و انداخت روي شانههاي او- ژاكت اندازه اش نبود-بزرگ بود برايش ولي جلوي سرما را ميگفت. حرف نميزد-انگار توي فكر بود- بياد اولين شب آشنايشان افتاد. آنشب شب چهار شنبه بود. شب دعاي توسل- به مسجد رفته بودكه دستي به مسجد بكشد- چون فكر ميكرد كسي فرصت نخواهد كرد مسجد را تميز كند. مسجد كورهي شان مسجد نبود- يعني شكل مسجد نبود- يك اتاق بزرگ بود كه با پرچمها ونوشتهها و پارچههاي سياه زينت داده شده بود- ودر گوشهي آن علم بود- علم اباعبدالله كه پوشيده شده بود از پارچههاي سبز، سفيد، قرمز، ساده، گلدار اين پارچهها را مردم كوره آورده بودند ماه محرم هر كس حاجتي داشت پارچه ميبست به علم. علم را كه زيارت كرد چشمش به چشمهاي (سياهش) خيره شد. ميخواست چيزي بگويد ولي كلمهاي نيافت. فقط يكچيز به خاطرش رسيد. ـ خسته نباشيد. سلامت باشيد. امشب چاي با شماست، نه؟ ـ فكر ميكنم. ـ شما تازه اينجا اومدين، نه؟ ـ چطور؟ ـ همينطوري. آخر تابحال شمارو اينجا نديده بودم. در كوره رسم بود هركس كه نوبتش ميشد بايد شب دعاي توسل چاي درست ميكرد و آنرا با خرما يا با چيز ديگري، هرچه كه ميتوانست به اهل كوره ميداد. به آنها كه در دعا شركت كردهاند. روزش هم اگر وقت ميكرد مسجد را آب و جارو و پارچههاي در و ديوار را گردگيري ميكرد. آمده بود كه مسجد را جارو بزند. شروع به جارو زدن كرد. از انتهاي مسجد، از كنار علم. ولي تمام فكرش پيش كسي بود كه پارچه به دست گرفته بود و در ديوار مسجد را پاك ميكرد. او را نميشناخت ولي ميدانست تازه به اينجا آمده است. ميخواست حرفي بزند، چيزي بگويد كه سكوت بينشان شكسته شود. ولي نميدانست چه. مثل همين الان كه احساس ميكرد كلي حرف براي گفتن دارد ولي نميداند چه بگويد و از كجا شروع كند. به دستش نگاه كرد چادر هنوز توي دستش بود. به او گفته بود چادرش را در بياورد. چادرش سفيد بود. اگر كسي از خانه بيرون ميآمد چادر سفيد را ميديد. توي تاريكي رنگ سفيد پيدا بود. چادرش را جمع كرده بود و گرفته بود دست خودش. ميدانست كه كار درستي نكرده است. ميدانست كه اگر كسي ببيند آبرويشان خواهد رفت. اما ديگر برايش مهم نبود. مهم نبود ولي چارهاي جز اين نداشت. بايد يك راه را انتخاب ميكرد. و به نظر خودش اين تنها راهي بود كه باقي مانده بود. يا نه. تنها راهي كه برايش باقي گذاشته بودند. در تمام عمر 24 سالهاش هيچگاه فكر نميكرد. روزي مجبور به چنين كاري شود. از همان ابتداي نوجوانياش شروع به كار كرده بود. تمام عمرش را زحمت كشيده بود و هميشه فكر ميكرد آنقدر توانايي دارد كه بتواند سرپاي خودش بايستد. وي نميدانست چرا … ـ ميگي چكار كنيم؟ يعني فكر ميكني بشه؟ چيزي نگفت. يعني چيزي نداشت كه بگويد. براي همين حرفي نزد. توي تاريكي شروع به رفتن كردند. هوا سرد شده بود و باد توي صورتشان ميزد. مثلي سيلياي كه آنها قرار بود از پدر و مادرشان بخورند و يا ضربههاي چوب و مشت و لگدي كه برادرانش قرار بود نثارشان كنند و همين باعث ميشد كه تندتر بروند. مثل اينكه بخواهند تمرين كنند تا آمادگي بيشتري براي تحمل آن ضربات داشته باشند و يا شايد در برابر ضربههايي محكمتر از آن مثل حرفهاي مردم، حرفهاي همسايه تا آنها را تحمل كنند. ولي از نظر خود برنگردند، پشيمان نشوند و روي تصميمي كه گرفتهاند پا برجا بمانند. ولي يك لحظه احساس كرد تحمل آن ضربهها را ندارد. چيزي هست كه نميگذارد توانايي آن را داشته باشد اينكه وقتي مادرش از او بپرسد: تا صبح كجا بودي؟ ديشب را تا صبح كجا بودي؟ در جوابش چه خواهد داشت كه بگويد و فهميد كه نميتواند در آن لحظه بگويد من تصميم گرفتهام. يا او يا هيچكس ديگر و به يادش آمد كه تا بحال اصلاً در برابر مادرش نايستاده است. تا بحال اصلاً حرفي روي حرف مادرش نزده است. تا بحال حتي رنگ لباسهايش را هم مادرش برايش انتخاب ميكرده. و هروقت ميخواسته چيزي بخرد مادرش برايش ميخريده و شكش بيشتر شد. آنقدر كه احساس كرد ميخواهد از همينجا برگردد و برود سرجايش بخوابد و فردا صبح هيچكس باخبر نشود. ولي ديگر نميخواست پشيمان شود. نميخواست مثل دفعات قبل بترسد و ترس از آنچه ميخواهد دورش كند. ـ ديشب كجا بودي؟ دستش را رها كرد. ديگر نتوانست تحمل كند. مثل اينكه چيزي به ذهنش رسيده بود كه نميتوانست در برابرش مقاومت كند. دستش را از دست او جدا كرد. با تمام توان دستش را كشيد و همانجا ايستاد. ـ چرا وايستادي؟ يعني تموم شد؟ حتماً الان هم ميخواي برگردي نه؟ ـ ميدونم فكر ميكني ميخوام آزارت بدم – ولي … ـ بسه، فهميدم. ديگر اصرار هم بكنم فايدهاي نداره. تو برو خونه، هفتهي ديگه بيا. ولي من ديگه صبر نميكنم، نميدونم اين چندمين هفتهاس كه ما اومديم ولي ميخوام آخرين هفته باشد. من ميرم. تو همينجا بايست و فكر كن – يا برگرد- يا اگه تصميمتو گرفتي دنبالم بيا- من اون جلو منتظرت ميمونم. الآن تنهات ميذارم تا فكر كني. ولي يادت باشه من منتظرم. و رفت. چادر در دستش بود - چادر را پس نداد به او – ميخواست هر طور شده دنبالش بيايد. ولي اين كار را نميكرد چون دركش نميكند. دركش ميكرد. ميدانست حق دارد. ميدانست آبروي خودش، پدر و مادرش و برادرانش برايش اهميت دارد. اينرا هم ميدانست كه برادرانش دست روي دست نميگذاشتند. حتماً دنبالشان ميآمدند و هرطور شده پيدايشان ميكردند ولي آنروز ديگر، بستگي داشت به اينكه چقدر در تصميمشان جدي باشند، كه بتوانند احتمال آنرا هم بپذيرند. از خودش كه مطمئن بود بارها، در برابر اين مسائل ايستاده بود. حالا ديگر ساخته شده بود. 24 سال زندگي، مهاجرت و مشكلات ديگر او را به اين باور رسانده بود. ولي از او مطمئن نبود. بايد هرطور شده امشب او را با خود همراه ميكرد. شروع كرد به دويدن و تند دويد، فقط به دويدن فكر ميكرد، ميدانست كه وقتي ميدود او همانجا ايستاده است و به دويدنش نگاه ميكند و اميدوار بود كه دنبالش بيايد، حداقل براي چادرش و حالا ديگر دور شده بود. از همه چيز دور شده بود، چيزي به صبح نمانده بود و او هنوز منتظر بود تا به دنبالش بيايد. براي همين ايستاد. چند قدم ديگر ميرسيد به جادهاي كه ميتوانست اولين جادهاي باشد كه در طول زندگيشان با هم در آن قدم ميگذارند و همانجا نشست. زير پايش سنگ بزرگي بود كه رو به راه استوار مانده بود- آن طرفتر چند سنگ ديگر- و اين طرف هم يك سنگ كه روبه راه مانده بود- سنگ او را به ياد خودش ميانداخت. فكر كرد سنگ هم يكروز آدمي بوده مثل خودش كه تا اينجا آمده و منتظر رسيدن كسي مانده است و آنقدر چشم براه مانده تا سنگ شده است و هنوز هم منتظر است. به دور و برش نگاه كرد. رنگ شب پريده بود و زمين را گويا دوچشم شده بود كه منتظر چيزي از آسمان بود- و شايد زمين سنگهايي بوده كه خاك شده و خاك هنوز منتظر است- نميدانست انتظار زمين زودتر به پايان خواهد رسيد يا انتظار خودش ولي ميدانست كه بايد منتظر بماند-بايد به او فرصت بدهد شايد بتواند بيايد. شايد تصميمش را بگيرد و همانجا روي سنگ و روبه راهي كه آمده بود منتظر ماند- نميدانست تاكي- ولي اميدوار بود بيايد- حداقل دنبال چادرش… مريم رضايي
|
|